loading...
مجله وبلاگی | بروز ترین مجله اینترنتی
وبلاگی بازدید : 461 زمستان 1391 نظرات (0)
«آسمان را پشت ابري ساده پنهان مي‌كني؟» نه نمي‌شود. پلكي بخند تا خورشيد تولد دوباره‌اش را جشن بگيرد. و از شوق بدود تا بلندترين قله،‌تا دشت، تا هزار‌توي گل سرخي كه روييده است بر برفزاري بلند كه سرچشمه رودهاي خروشان و ابرهاي هراسان است.

وقتي «خنده يك گل زمستان را به آتش مي‌كشد» اخم‌هايت را فراموش كن تا اين بارش پي در پي، اين باران بهاري «كه جايي ببارد كه نايد به كار» به سكوت برسد. تا دست‌هاي دعاي درختان قد بكشد تا ته آسمان، تا آنجا كه مامن گنجشكان راه گم كرده است.

به دلت برگرد،‌ به خودت اعتماد كن، دلشوره‌هايت را به باد بسپار تا با خودش ببرد به دشت‌هاي پهناوري كه مي‌شناسيمش، تا آهوان گريز و پلنگان هجوم آرام بگيرند و سم‌ضربه بكوبند تا فردايي كه در راه است.

مهربان من! حيف نيست كه به باران تكيه كني و بباري؟ حيف نيست در زمستان خيمه بزني و بهار از حافظه‌ات پاك شود. مگر با اين اشك‌ها مي‌شود گناهان زمين را شست؟ درست است گياهان بي‌گناه متولد مي‌شوند ولي قدم‌ها لرزان‌اند و دست‌ها هر چند هر روز چندين بهار به نام وضو شسته مي‌شوند، ولي تا پاكي فرسنگ‌فرسنگ فاصله دارند. مگر با اين قطرات پياپي مي‌شود جهان را به حاصلخيزي برد و كوير دل‌ها را به دريا رساند؟

مهربان! وقتي لب‌هاي تو مي‌تواند مفاتيح‌الجناني گشوده باشد، وقتي صداي تو مي‌تواند نبض به شماره افتاده‌ گل‌ها را به ياد من بياورد، وقتي نگاهت حريم خداوند است. چگونه من مي‌توانم در سايه قهر تو آرام بگيرم؟ اين قهر زيباست مخصوصا از تو.

از پيله اخم‌هايت بيرون بيا. كلمات تو مي‌تواند خواب از سر پرندگان و پاييز را از ذهن درختان، و تشنگي را از ضمير كوير دور كند. تو بايد از پيله تنهايي‌ات بيرون بيايي و بدوي به سمت لبخندي كه فقط براي تو نگه داشته‌ام.

تمام دارايي من دلي است كه به پايت دويده است و تمام هستي من همين شكستن و باريدن‌هاي پياپي‌اي است كه تو مي‌بيني.

مگر من، مرد هزاره‌هاي نيامده تو مي‌توانم جز به شانه‌هاي تو تكيه كنم و جز با كلمات تو كه حالا كليم شده‌اند و جز در نگاه تو آرام بگيرم.

حالا تو لبخند مي‌باري. من به خدايي كه در دلت جريان دارد ايمان مي‌آورم، حالا من وضو مي‌گيرم و تو نماز مي‌خواني. حالا به من، به دست‌هاي من آنقدر عقيده‌مند شده‌اي كه «بارها نماز خوانده‌اي با وضوي من».

حالا خانه راه خود را پيدا كرده است. حالا كودكان ما كه پرندگاني در مسير گردباد بودند، و تنهايي و دلشوره خوره جانشان شده بود به دست‌هاي تو مي‌دوند، به چشم‌هاي من مي‌آيند. خانوادگي مي‌نشينيم روي زيراندازي از عشق، از محبت و از خودگذشتگي و بهار را انتظار مي‌كشيم.

جام جم
برچسب ها داستان دلت برگرد ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تفریحی
پیشنهاد 2






اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3266
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 44
  • تعداد اعضا : 53
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 659
  • بازدید امروز : 206
  • باردید دیروز : 6,416
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 206
  • بازدید ماه : 108,497
  • بازدید سال : 652,614
  • بازدید کلی : 7,008,141
  • پخش زنده فوتبال
    مطالب پربازدید
    بازی انلاین مجله