loading...
مجله وبلاگی | بروز ترین مجله اینترنتی
وبلاگی بازدید : 650 پاییز 1390 نظرات (0)
... آفتاب به آسمانِ روز نگاهی کرد و دید که نه خیر، خالی خالی است.
‏دوباره با اوقات تلخیِ زیاد، رویش را کرد به ماه و گفت: «پسرم کو؟ پس پسرم کو؟»
‏آن وقت، ماه، گره‌ لُنگی را که به کمرش بسته بود، بالای پستان‌هایش ‏محکم کرد، ‏دست‌هایش را زد به کمرش و با قِر و اطوار زیاد گفت: «اگر راست می‌گویی خودت بزا!»
‏آفتاب که دیگر داشت از اوقات تلخی می‌لرزید، گفت:
«خودم بزایم؟ تو خیال می‌کنی خودت به تنهایی توانسته‌ای این همه ‏ستاره پس بینداری و آسمانت را از آن‌ها پُر کنی؟»
‏ماه گفت: «معلوم است که خودم توانسته‌ام. اگر تو هم می‌توانی، بزا!»
‏آفتاب، ‏آن روی سگش بالا آمد و گفت: «خودت توانسته‌ای؟ خودت ‏توانسته‌ای زنکه‌ی شرور...؟ خیلی خوب، ‏پس حالا که این‌طور شد، بگیر!»
‏این را گفت، دولا شد یک مشت شن از لب رودخانه برداشت و با عصبانیت پاشید توی صورت ماه، ‏راهش را کشید و رفت پشت افق. ماه، یک دقیقه همان‌طور، هاج و واج ماند. و آن وقت، به جای این‌که مثل‌ِ همه‌ی شب‌های دیگر برود پُشتِ افق پیش شوهرش، توی آسمان - بالا رفت و ‏بالا رفت و بالا رفت - تا وقتی که شب شد و دخترهاش یکی یکی پیدا شدند و آسمان پُر از ستاره شد... اما ستاره‌ها، دخترهای ماه، وقتی مادرشان جلو می‌آمد، از سرِ راهش کنار می‌رفتند و اصلاً باش حرف نمی‌زدند.

بقیه در ادامه مطلب....


ماه گفت: «ببین! ببین چطور از من دوری می‌کنند! خدایا مگر من به این‌ها چه بدی کرده‌ام؟»
‏آن‌وقت همان‌طور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگل‌ها رفت به طرفِ نوک درخت‌ها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا این‌که کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.
‏اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
‏«ای وای! صورتم همه‌اش لکه لکه شده. ای وای! شن‌ها صورتم را پُر از لکه کرده‌اند!»
‏با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکه‌ها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد... و لکه‌ها همان‌طور روی صورتش ماند که...
‏از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچ‌وقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
‏همین که شب می‌شود، ماه می‌رود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا می‌کند.
‏مدام دلش شور می‌زند و خودش را سرزنش می‌کند، و همه‌اش منتظر است که لکه‌های صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلی‌اش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.
‏اگر شب‌ها ماه ‏را آن‌طور غمگین می‌بینیم، و اگر می‌بینیم که مدام توی ‏فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر ‏رویش نمی‌شود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
‏گاهی هم که روزها درمی‌آید، هیچ متوجه شده‌اید که چطور پشتش را ‏به طرف آفتاب نگه می‌دارد؟ برای همین است که نمی‌خواهد آفتاب، ‏صورتش را ببیند، چه - موقعی که دارد درمی‌آید و چه - موقعی که دارد غروب می‌کند.


برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانه‌های هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تفریحی
پیشنهاد 2






اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3266
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 35
  • تعداد اعضا : 53
  • آی پی امروز : 352
  • آی پی دیروز : 659
  • بازدید امروز : 3,871
  • باردید دیروز : 6,416
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,871
  • بازدید ماه : 112,162
  • بازدید سال : 656,279
  • بازدید کلی : 7,011,806
  • پخش زنده فوتبال
    مطالب پربازدید
    بازی انلاین مجله